چگونه فکر دیگران را بخوانیم؟ نشانه هایی برای شناسایی افراد منفی نگر، دروغ گو و کم عزت نفس
به گزارش مجله سفر به کانادا، دیوید جی. لیبرمن (David J. Lieberman) روان درمانگر و نویسنده ای است که سال ها تجربه بالینی خود را در کتاب فکر دیگران را بخوانید (Read People Like a Book) با زبانی کاربردی و علمی بازگو نموده است. او بر این باور است که می توان از دل حرکات بدنی، انتخاب واژه ها، اضطراب های پنهان و روایت های فکری افراد، به الگوهای عمیق شخصیت آن ها دست یافت. هدف اصلی این کتاب آن است که خواننده بتواند تشخیص دهد فرد مقابل دروغ می گوید، وانمود می نماید، از اعتمادبه نفس پایین رنج می برد یا با اضطرابی پنهان درگیر است.

یکی از اصول بنیادینی که نویسنده بر آن تأکید دارد، نقش عزت نفس در رفتار روزمره انسان هاست. او نشان می دهد که بسیاری از الگوهای رفتاری ناسالم، همچون خشم ورزی، انکار مسئولیت، خودمحوری، ترس از رد شدن، و سختی در عذرخواهی، ریشه در نوعی کمبود در ساختار عمیق عزت نفس دارند. افراد با عزت نفس پایین، چه به صورت افراطی خوش خدمت باشند و چه لجوج و سلطه گر، اغلب در درک متقابل ناتوان اند.
در نگاه لیبرمن، تشخیص نشانه های عزت نفس پایین در رفتار دیگران، نخستین گام برای خواندن فکر آن هاست. این تشخیص فقط به حالات چهره یا اندازه نگاه کردن به چشم مخاطب خلاصه نمی شود، بلکه شامل آنالیز کل روایت فکری، زبان بدن، و نوع واکنش به تهدیدها یا استرس است.
در ادامه، نویسنده با مثال هایی ساده اما عمیق، سازوکار اضطراب و تمرکز بیش ازحد بر خود (Self-absorption) را توضیح می دهد. او نشان می دهد که وقتی اضطراب بالا می رود، فکر انسان دیگر نمی تواند اطلاعات محیطی را پردازش کند و صرفاً روی عمل تمرکز می نماید، حتی اگر آن عمل قبلاً کاملاً ناخودآگاه انجام می شده است.
برای نمونه، فردی که به طور عادی روی تردمیل راه می رود یا رانندگی می نماید، احتیاج به تمرکز ندارد. اما کافی ست همان فرد در هوای برفی پشت فرمان بنشیند یا فنجانی قهوه داغ را در راه پله حمل کند؛ ناگهان تمامی حرکات او آگاهانه می شود و این نشان از تسلط اضطراب بر فکر دارد. به گفته لیبرمن، این پدیده را می توان نوعی انسداد شناختی دانست که عملکرد طبیعی فکر را مختل می نماید.
چگونه فردی را که دچار خودمحوری یا حساسیت رفتاری است، تشخیص دهیم؟
دیوید جی. لیبرمن در تحلیل روان شناختی خود به وضوح نشان می دهد که بسیاری از رفتارهای ناراحت نماینده ای که در دیگران مشاهده می کنیم - از بدقلقی گرفته تا سلطه جویی یا چاپلوسی افراطی - لزوماً نشانهٔ بدذات بودن فرد نیستند، بلکه اغلب ناشی از عزت نفس پایین (Low Self-Esteem) هستند. او بر این نکته تأکید دارد که ریشهٔ بسیاری از رفتارهای آزاردهنده، دردهای پنهانِ روانی ست که خود فرد هم نسبت به آن ها ناآگاه است.
یکی از مهم ترین نشانه های عزت نفس پایین، خودجذبی عاطفی (Emotional Self-Absorption) است. فردی که دچار درد روانی ست - همچون کسی که از سردرد رنج می برد - نمی تواند توجه یا شفقتی به اطرافیان خود نشان دهد. تمرکز او صرفاً بر رنج درونی اش معطوف است. این حالت در گفتار، رابطه های عاطفی، تعاملات اجتماعی و حتی در سبک شوخی کردن نیز نمود دارد.
لیبرمن معتقد است که برای شناخت این دسته افراد، باید به الگوهای رفتاری شان در روابط بین فردی توجه کرد:
آیا آن ها با خانواده یا دوستان روابط نزدیکی دارند؟
آیا تمایل به حفظ کینه یا مقابله دارند؟
آیا حاضرند اشتباه خود را بپذیرند یا همیشه دیگران را مقصر می دانند؟
افرادی که در تعامل با دیگران نشانه هایی از تحقیر، کنترل گری، خشونت کلامی یا ناسپاسی نشان می دهند، معمولاً عزت نفس پایینی دارند و کوشش می نمایند این کمبود را با نوعی فریب کاری رفتاری جبران نمایند.
نویسنده اشاره می نماید که گاه چنین افرادی ظاهری بسیار متفاوت دارند. بعضی ممکن است همیشه سعی در رضایت دیگران داشته باشند و هرگز نه نگویند، در حالی که گروهی دیگر ممکن است بسیار سلطه گر و تهاجمی ظاهر شوند. اما نقطه اشتراک آن ها، عدم درک متقابل، ناتوانی در بخشیدن و سختی در دریافت محبت واقعی ست.
برای تشخیص این دسته افراد، لیبرمن پیشنهاد می نماید به مواردی چون نحوهٔ رفتار آن ها با افراد کم قدرت تر (مثلاً پیش خدمت یا راننده)، پاسخ دادن به انتقاد، نحوهٔ صحبت در جمع و زبان بدن در شرایط فشار توجه کنیم.
او به خوبی نشان می دهد که حتی نوع شوخی کردن، یا استفاده افراطی از تعمیم های کلی مثل همه، هیچ کس، همیشه و هیچ وقت، می تواند نشان دهندهٔ فکری مضطرب و دفاعی باشد. درواقع، این زبان اغراق آمیز اغلب کوششی ست برای پوشاندن حس آسیب پذیری.
چرا بعضی افراد با توانایی های بالا همچنان احساس بی ارزشی می نمایند؟
یکی از مفاهیم کلیدی که دیوید جی. لیبرمن با دقت به آن می پردازد، تفاوت بین عزت نفس (Self-Esteem) و اعتمادبه نفس (Self-Confidence) است. او به روشنی توضیح می دهد که این دو مفهوم، اگرچه در زبان روزمره به جای یکدیگر استفاده می شوند، اما در عمق روان انسان، دو پدیده کاملاً متفاوت هستند.
اعتمادبه نفس به توانایی فرد در انجام یک کار خاص بازمی شود. به عنوان مثال، کسی ممکن است در آشپزی، رانندگی یا ارائهٔ سخنرانی مهارت بالایی داشته باشد و به همین خاطر از اعتمادبه نفس بالایی برخوردار باشد. اما عزت نفس معیاری ست برای سنجش رابطهٔ فرد با خودش؛ یعنی این که چقدر برای خود ارزش قائل است، فارغ از توانایی های بیرونی.
لیبرمن مثال جالبی می آورد: ممکن است یک آشپز فوق العاده، که دیگران توانایی او را تحسین می نمایند، عزت نفس پایینی داشته باشد. او پیروزیت خود را تنها به عنوان ابزاری برای جلب تأیید دیگران می بیند و برای احساس ارزشمندی، دائماً احتیاج به اثبات و مقایسه با دیگران دارد. چنین فردی، هویت خود را نه بر اساس خود درونی، بلکه بر مبنای تصویر بیرونی می سازد.
از نگاه نویسنده، کسانی که عزت نفس پایینی دارند، حتی در اوج پیروزیت، درونی بی قرار، محتاج تأیید و مستعد خشم، رنجش یا انکار هستند. آن ها اغلب تحمل اشتباه کردن را ندارند، چون هویتشان بر پایه پیروز بودن یا بهتر از دیگران بودن ساخته شده است. به همین خاطر، اشتباه برایشان نوعی شکست وجودی ست، نه صرفاً یک خطای انسانی.
در نقطه مقابل، فردی که عزت نفس سالمی دارد، ممکن است در کاری مهارت نداشته باشد، اما هویت او وابسته به آن توانایی خاص نیست. او به خود احترام می گذارد، ضعف هایش را می پذیرد، و احتیاجی ندارد به وسیله تأیید دیگران یا مقایسهٔ دائم با جامعه، برای خودش ارزش خلق کند.
چگونه توانِ تحمل شکست و درد، شخصیت انسان را شکل می دهد؟
تاب آوری عاطفی (Emotional Resilience) مفهومی ست که لیبرمن آن را به عنوان یکی از اصلی ترین مؤلفه های سلامت روان معرفی می نماید. تاب آوری، به بیان ساده، توانایی فرد برای روبروه با فشارهای روانی، ناکامی ها، شکست ها و دردهای عاطفی ست، بی آن که دچار فروپاشی یا واکنش های افراطی شود. این ظرفیت درونی، برخلاف تصور رایج، از جنس قدرت عضلانی یا توان استدلال نیست؛ بلکه بیشتر ریشه در عزت نفس پایدار و سالم دارد.
به باور نویسنده، افراد تاب آور می توانند در برابر درد، ابهام، نادیده گرفتن یا بی عدالتی مقاومت نمایند و در عین حال، دیدگاهی واقع بینانه و هدف محور نسبت به زندگی حفظ نمایند. در مقابل، افرادی که عزت نفس آن ها شنماینده یا جعلی ست، هنگام روبروه با بحران ها، دچار سردرگمی، انکار، خشم یا فروپاشی روانی می شوند. آن ها به جای پذیرش واقعیت، از مکانیزم هایی چون انکار، توجیه، فرافکنی یا فرار روانی استفاده می نمایند.
نویسنده در این بخش، پدیده ای را توضیح می دهد که در روان شناسی با نام اضطراب ناشی از تهدید (Threat-Induced Anxiety) شناخته می شود. او این مفهوم را با مثال هایی از موقعیت های روزمره قابل درک می سازد: از رانندگی در هوای برفی تا حمل فنجانی قهوهٔ داغ روی پله ها. در این لحظات، انسان ها تمرکزشان را به شدت روی خود معطوف می نمایند و سایر پردازش های فکری به صورت موقت خاموش می شود. فکر وارد شرایط بقا می شود، و این تمرکز تنگ دامنه، خود مانعی در برابر تاب آوری فکری ست.
نکتهٔ کلیدی در نگاه لیبرمن این است که تاب آوری با پذیرش واقعیت آغاز می شود. اما نفس انسان - که همیشه در پی توضیح، تحلیل و یافتن دلیل برای هر اتفاق ناخوشایند است - این پذیرش را سخت می سازد. او توضیح می دهد که چگونه فکر، به ویژه در لحظات شکست یا فقدان، مدام در پی دلیل است؛ چرا تماس نگرفتند؟ چرا من را استخدام نکردند؟ چرا آن رابطه مغلوب شد؟ و چون پاسخ های قطعی در دسترس نیست، فرد درگیر چرخه ای بی سرانجام از تردید، خشم یا افسوس می شود.
در مقابل، تاب آوری دعوت به یک اصل ساده اما قدرتمند است: همه چیز در کنترل ما نیست، اما واکنش ما در اختیار خود ماست. این اصل، فرد را از وابستگی بیمارگونه به نتیجه رها می سازد و تمرکز او را به سمت کنش درونی و ارادهٔ شخصی سوق می دهد.
چرا انسان های خشمگین، در واقع از آسیب پذیری درونی رنج می برند؟
در این بخش، دیوید جی. لیبرمن به یکی از واکنش های رفتاری پرکاربرد اما نادرست در روبروه با فشارهای روانی می پردازد: خشم (Anger). برخلاف تصور عمومی که خشم را نشانه ای از قدرت، صراحت یا حق طلبی می داند، نویسنده توضیح می دهد که این واکنش هیجانی، اغلب نتیجهٔ ترس، اضطراب یا درد پنهان روانی است. درواقع، خشم همچون پوششی است که نفس برای محافظت از خود در برابر تهدیدهای درونی به کار می گیرد.
به زعم نویسنده، نفس انسان (Ego) نمی تواند شکست، طرد یا اشتباه را بپذیرد. وقتی با شرایط های ناپسند روبرو می شود، فوراً به جای تحلیل منطقی یا مسئولیت پذیری، خشم را فعال می نماید. دلیل این واکنش ساده است: اعتراف به اشتباه، ضعف، یا پذیرفتن سهم خود از یک مشکل، برای نفسی که عزت نفس پایین دارد، به منزلهٔ نابودی ست. بنابراین، خشم ابزاری دفاعی می شود که از آن برای منحرف کردن توجه از درد اصلی استفاده می نماید.
لیبرمن خشم را به توهم کنترل تشبیه می نماید. فرد خشمگین با فریاد، پرخاش، یا تحقیر دیگران، احساس می نماید دوباره کنترل را به دست آورده است، درحالی که این فقط نوعی خودفریبی روانی است. در سطح عمیق تر، این افراد نه تنها خشم را تجربه می نمایند، بلکه مقصرپنداری جهان اطراف را نیز آغاز می نمایند. از نگاه آن ها، کائنات، دیگران یا شرایط بیرونی مسئول بدبختی آن ها هستند.
مثال هایی که نویسنده ذکر می نماید بسیار قابل درک اند: فردی که به جای پذیرش اشتباهش در یک مصاحبه شغلی، آغاز به توجیه و سرزنش سیستم می نماید؛ یا کسی که در روبروه با یک اتفاق پیش بینی نشده، خشمگین می شود و سؤال می پرسد چرا این اتفاق باید برای من بیفتد؟. در همهٔ این موارد، نفس برای فرار از پذیرش مسئولیت، در پی فرافکنی ست.
یکی از مثال های جالبی که لیبرمن می آورد، پدیدهٔ سیگار کشیدن است. بسیاری از افراد، با وجود دانستن مضرات قطعی سیگار، همچنان به مصرف آن ادامه می دهند و به جای روبروه با واقعیت، آن را با عباراتی مانند مرگ که یک روز می آید، حداقل آرامم می نماید یا خیلی ها سیگار می کشند توجیه می نمایند. این همان مکانیسم دفاعی نفس است که بین آگاهی و پذیرش، دیواری از انکار می سازد.
در سرانجام این بخش، نویسنده بر این نکته تأکید می نماید که اگرچه خشم رفتاری طبیعی ست، اما پایداری، شدت، و تکرار خشم می تواند نشانه ای از آسیب پذیری روانی و کمبود عزت نفس باشد. فردی که خشم را ابراز می نماید، الزماً آدم بدی نیست، بلکه ممکن است فردی باشد که توانایی روبروه سالم با درد را نیاموخته است.
چگونه طرز فکر منفی، رفتار افراد را در زندگی روزمره منحرف می نماید؟
یکی از مفاهیم اساسی که دیوید جی. لیبرمن در کتاب خود با وضوح و دقت توضیح می دهد، تفاوت میان دو نوع روایت فکری (Mental Narrative) است: روایت آلوده (Contaminated Narrative) و روایت رهایی بخش (Liberating Narrative). این مفهوم، بیانگر نگرش درونی افراد نسبت به رویدادهای زندگی، تعبیر آن ها، و چگونگی تفسیر مسائل و فشارهای روانی ست.
افرادی که دارای روایت آلوده هستند، تمایل دارند همه چیز را از زاویهٔ آسیب، بی عدالتی، قربانی شدن و ناامیدی ببینند. از نگاه آن ها، جهان جای خطرناکی ست، دیگران قصد سوءاستفاده دارند، و شکست ها همیشه دلیلی دارند که از کنترل آن ها خارج است. چنین افرادی، حتی در موقعیت هایی که مسئله ای کوچک و حل پذیر پیش آمده، آن را به فاجعه ای غیرقابل تحمل بدل می نمایند.
لیبرمن برای روشن کردن این موضوع از مثال های ساده بهره می برد. تصور کنید فردی به سفر رفته و در میانهٔ آن باران می بارد. کسی که روایت آلوده دارد، این اتفاق را نشانه ای از خرابی کل سفر تلقی می نماید و نه تنها حال خود، بلکه اطرافیانش را نیز خراب می نماید. در مقابل، فردی با روایت رهایی بخش، همان اتفاق را با شوخ طبعی و انعطاف می پذیرد و حتی ممکن است از آن لذت ببرد. این تفاوت، صرفاً تفاوت در نوع نگاه به جهانست، نه تفاوت در شدت مشکل.
از نظر روان شناختی، نوع زبانی که افراد به کار می برند، نشان دهندهٔ نوع روایت فکری آن هاست. افرادی که مدام از واژگانی مانند همه، هیچ کس، هیچ وقت، همیشه، قطعاً، کاملاً استفاده می نمایند، اغلب دچار اضطراب درونی اند و در فکر خود جهان را به دو قطب مطلق تقسیم نموده اند: یا خوب مطلق، یا بد مطلق. این نوع تفکر، که در روان شناسی به آن تفکر دوقطبی (Black-and-White Thinking) گفته می شود، توانایی آن ها برای تماشا طیف های خاکستری و واقع بینانه را مختل می نماید.
روایت آلوده، فرد را در چرخه ای بسته از ناامیدی، خشم، و مقصر دانستن دیگران نگه می دارد. اما روایت رهایی بخش، او را به سمت سازگاری، رشد درون زا و پذیرش راهنمایی می نماید. افرادی که چنین روایتی دارند، حتی در شرایط سخت، کوشش می نمایند معنایی انسانی برای رنج بیابند و از آن، تجربه ای برای تحول شخصی بسازند.
لیبرمن به خوبی نشان می دهد که انسان های دارای دیدگاه سالم، نسبت گزاره های مثبت به منفی شان بالاتر است. آن ها در گفتگوها کمتر از اغراق، اهانت، تحقیر یا فرافکنی استفاده می نمایند و بیشتر تمایل به حل مسئله دارند. حتی در واکنش به شکست یا فشار، گفتارشان متین تر، تحلیل گرانه تر و مبتنی بر مسئولیت پذیری ست.
در بخش سرانجامی، نویسنده خلاصه ای از همهٔ این مفاهیم ارائه می دهد و تأکید می نماید که توانایی خواندن فکر دیگران فقط به وسیله مهارت در تفسیر نشانه های ظاهری حاصل نمی شود، بلکه احتیاجمند شناخت ریشه ای از عزت نفس، تاب آوری، خشم، اضطراب، و طرز فکر درونی افراد است.
منبع: یک پزشک